-
خوشحالم
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 13:44
خوشحالم....شکرگذار خداوندم تمام انچه از دست داده بودم دارم بدست می اورم...معجزات خداوند لحظه به لحظه چه مادی و معنوی داره برام اتفاق می افته دیروز دندون عقلم رو کشیدم ...خیلی سخت...خیلی درد داشت....کلی درد کشیدم....... امروز مامانی اومده بود بهم سر بزنه یهو همسرم اومد خونه بر خلاف همیشه خیلی زود وقتی رفتم تو اشپزخونه...
-
این روزها
شنبه 8 آبانماه سال 1389 21:51
لپ تاپم داغونه....مثلا این بدبخت لپتاپ یک مهندس کامپیوتره باید راست و ریس کردن این بیچاره رو هم بگذارم تو اولویت ها.... از فردا به مدت ۵ روز میرم منزل مامانم...مامان و بابام عازم سفرند و ما میریم پیش داداشا....گرچه برام سخته اما این کمترین کاری است که میتونم بکنم...... از ۱۷/۷ واسه خودم بیمه رد کردم.....امروز رفتم...
-
آی کمک
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 14:03
چی بنویسم و از کجا شروع کنم؟ از شکمو بودنم که نمی توانم رزیمم رو نگه دارم؟ یا از تنبلی هام که که ۲ هفته است قراره برم ازمایش اما نمی تونم صبح زود بلند شم؟ خلاصه از دست خودم شاکی ام بدجور راهکار می خواهم واسه تنبلی هام...........آی کمک
-
شما ها
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 12:50
و حالا من اینجا نشستم با احساساتی متنتاقض و کمی گیج نوشته های خانم شین رو می خونم می گم ا چه جالب کاش منم مثل خانم شین الان پاریس بودم....کاش یه پسر هم سن سینا داشتم بعد از خودم می پرسم اگه یه پسر هم سن سینا داشتم و می خواستم برم پاریس ایا مامانم نگهش می داشت؟ وبلاگ نوشین جون مامان هستی رو می خونم می روم تو دنیای اون...
-
ملکول های هوشمند اب
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 22:41
سی دی به دستم رسید که خیلی روزم رو ساخت قبل تر در مورد اثرات نوشته ها روی آب شنیده بودم اما دقیق نمی دونستم....یم سی دی با سخنرانی آقای فرهنگ که تحقیقات اقای مسارو ایمیتو رو بر روی اب نشان می دهد و هوشمند بودن آب و عکس العملش در برابر نیرو های مثبت و منفی..... عکس العمل ملکول اب در برابر حرف های منفی باعث زشت شدن...
-
این روزها
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 23:14
تو اتاقم نشستم....دارم وبلاگ می خونم..... تو هال نشسته و داره تی وی نیگا می کنه.....صدای یه آهنگ قدیمی از جورج مایکل... کم کار و تنبل شدم....این مدت زیاد کلاس نداشتم و همش خابالوام شنبه وقت دکتر دارم.... دلم نی نی می خواهد البته شاید خواسته ام خودخواهی است اخلاق همسرم این روزها تعریفی نداره ...البته فکرش مشغوله و...
-
کار
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 14:00
یه کار خوب بهم پیشنهاد شد .بر خلاف همیشه با اولین مصاحبه پذیرفته شدم.و از فرداش شروع به کار کردم.... اما فقط برای یک روز..... واقعا کشش کار اداری با تایم بالا رو ندارم.....واقعا سنگین و اصلا با روحیه ام سازگار نیست...و در حالتی که شاید از دید همه اشتباه بود کنار گذاشتن این کار اما من کنار گذاشتم.... من از تدریس لذت می...
-
سلامی از خانه جدید
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 16:26
سلام اسباب کشی کردم به یک خونه زیباتر و بزرگ تر و کلی تو روحیه ام اثر مصبت داشته... به زودی بر می گردم
-
پرم از انرژی
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 15:53
هفته خوبی بود....بهتر از هفته گذشته سفر به جزیره....کنار هم بودن.....ارامش.....خرید...تفریح... خوشحالم....انرژی از دست رفته ام را تا حد زیادی پیدا کردم... هفته اینده هم با مهمانی و عروسی پر خواهدشد.....اینقدر لباس خریدم که حالاحالا ها خیالم راحته...... دوتا مورد خیلی اذیتم میکنه که باید حلش کنم... ۱-اضافه وزن ۲-حساسیت...
-
دنیای این روزهای من
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 14:53
میشه گفت این روزها روزهای خوبی تو زندگی منند..... همسرم عموما سر کار است و سرش شلوغ...ومن که عادت به با هم بودن 24 ساعته داشتم بعضی وقت ها کمبود محبت میگیرم..... هفته کذشته تقریبا همش با دوستانم گذشت و دیدارها تازه شد... تقریبا هر روز مهمون داشتم... جمعه همراه خانواده و طبیعت روز بسیار خوبی بود... هوا خیلی گرمه ..من...
-
چرا؟
جمعه 21 خردادماه سال 1389 20:58
چرا تو اینقدر بدی؟ چرا اینقدر پر رو و از خود راضی هستی؟ چرا اینقدر بی غیرتم که نمی گذارمت و بروم؟ چرا اینقدر احمقم که نمی تونم ازت متنفر باشم؟ چرا اینقدر نمک نشناسی؟چرا به خودت اینهمه حق می دهی؟ واقغا ارت بدم می اید....واقعا....امیدوارم این حس هیچ وقت از بین نره...هیچ وقت
-
این روزها
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1389 23:48
سلام پول رسید دستم....یک پول قلنبه..... ولی از امروز دیگه دستم نمی خاره.................. این روزها روزهای خوبی است...پیش به سوی روزهای بهتر
-
شنبه خوب
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 13:24
امروز روز خوبی است...همه دنیا در حال پاسخ مثبت به من دادن هستند... اول صبح با نقد کردن یک چک شیرین شروع شد... با حمایت خانواده ادامه پیدا کرد... با خبرای خوب از طرف همسر تکمیل شد.... منتظر اتفاقات خوب همچنان هستم.....
-
کف دستم می خاره
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 15:01
این روزها دایم کف دستم می خاره.... می گن وقتی کف دستت می خاره پول می اید دستت.....پس لابد خیلی پول قراره دستم بیاید چون خیلی می خاره..... یهو یه چیزی به ذهنم می رسه ...دراز کشیدم روی تخت و افتاب می تابه به دستام.....اوه چه نقش و نگاری ... اگه به کف بینی اعتقاد داشته باشیم....نمیشه گفت که با خاریدن کف دستم داره بازم...
-
ای خدا
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 23:57
خدایا کمکم کن ازت خواهش می کنم تنها امید و دار و ندارم تویی تو نا امیدم نکن
-
ای خدا
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 22:07
شنیده بودم دوره اخرالزمان پر از بی رحمی است....پر از بی انصافی است......مردم بد می شوند.....هیچ کس برای هیچ کس مهم نیست ....و...... فکر می کنم الان دوره اخرالزمان است..... دوره ای که پدر و مادرا نسبت به بچه شون بی رحمند....دوره ای که شوهر به زنش رحم نداره.....دوره ای که همه فقط و فقط به فکر خودشونن..... دلم گرفته...
-
بدون نی نی
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 13:28
۱۳ فروردین نی نی رو از دست دادم.... اینقدر خون ازم رفته بود که وقتی رسیدم بیمارستان کلی دعوام کردند و خدا عمر دکتر را زیاد کنه که سر ۲۰ دقیقه خودش رو رساند و دیگه بیهوش بودم و چیزی نفهمیدم.... یک هفته خونه مامان بودم و ازم مراقبت کرد.... امروز اومدم خونه........ خدایا راضی ام به رضای تو
-
نی نی و من
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 19:43
این روزها درگیر نی نی ام.... راستش هنوز خیلی حسش نمی کنم ...اما همش نگران سلامتی اش هستم...... این روزها ی اخر سال روزهای خیلی شلوغی است... هنوز هیچ خریدی برای عید انجام ندادم..... سال ۸۸ سال خیلی خوبی برای من بود و اتفاق های خیلی خوبی برام افتاد .. امیدوارم ۸۹ سال بهتری باشه...و با تولد فرزندم صد درصد اینطوری خواهد...
-
نی نی من
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 23:05
انگاری دارم راستی راستی مامان میشم.... ۹ اسفند (دیروز) رفتم اولین سونو گرافی......کوچولوی من ۵۰ روزه اس و قلب اش تلپ تلپ می زد.... عزیز من....کوچو اوی من دوستت دارم. خدایا ممنون.....خدایا دوست دارم.
-
خبر خوب
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 21:45
اولین زندگی از من داره درون من شکل می گیره....
-
مسافرت
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 01:01
مسافرت بودم... خیلی خوب بود و خوش گذشت..... فکر کنم به زودی بیام و خبر ای خوب خوب بدم... تا بعد
-
روز سه شنبه
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 10:24
امروز یه روز خوب سه شنبه است که من استراحت کامل هستم..... سه شنبه ها تنها روز در هفته است که عصرا کلاس ندارم.....منم برای استراحت کلاس صبحمم کنسل کردم و الان دارم به استراحت می پردازم....... احتمالا هفته دیگه هم یک هفته ای می روم سفر (اصولا یه هفته که کار کنم یه هفته باید استراحت کنم... ) کلی کار دارم....از تمیزی خونه...
-
دوست دارم خدا
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 23:18
تقریبا هیچ روزی در هفته نیست که به طور کامل خونه باشم....سرم حسابی شلوغه... ۴دی امتحان ایلتس (سمپل) دادم و از شنبه نشستم سر کلاس ielts 2 اما کلاس ها فشرده است...واسه منی که اینقدر سرم شلوغه....اوه..... توی یک موسسه آموزش عالی هم یک کلاس گرفتم ...همینطور یک کلاس کنکور پسرانه..... خدا رو شکر می کنم....واسه همه چی.......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 23:22
این چند روز روزای شلوغی بود.....پریروز مامانم به شدت سردرد بود که دیگه نمی توانست تحمل کنه و مجبور شدیم بریم درمانگاه(جمعه)....سرم وآارامبخش و.....سرش خوب شد اما ۲ روز تمام از رختخواب نیامد بیرون.....نمی دونم اثر دارو ها بود یا نه....یه چیزی مثل افسردگی و این در حالی که عاشورا روضه داشت و مثل هر سال قرار بود آش رشته...
-
اوضاع این روزها
جمعه 27 آذرماه سال 1388 21:42
این روزها اینقدر خوب و عالی پیش می ره که لجظه لحظه هم بگویم خدایا دوست دارم و ازت ممنونم بازم کمه..... امروز جمعه به بیرون از شهر و ناهار و عصر هم مهمانداری البته از خانواده خودم گذشت....و البته خبر خوب گرفتن یک کلاس سیستم عامل...... قرعه کشی قرض الحسنه خانوادگی رو هم بنده پنج شنبه برنده شدم که البته بابت بدهی که خیلی...
-
این روزها
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 20:56
خبر های این روزا : ۱-ماشین خریدم و از این بابت خیلی خوشحالم. ۲-عروسی (جمعه) در پیش است. ۳-داره برف می آید. ۴-دارم رژیم می گیرم. اینا همه عالی و خوبه...امیدوارم پایدار و ادامه دار باشه.
-
فامیل شوهر
یکشنبه 8 آذرماه سال 1388 14:04
والا سه شنبه همسر بنده تماس گرفت که خواهر زاده ام از شهرستان اومده و الان هتل آپارتمانه و اصلا حوصله نداره و می خواهد بهش بگه مسافرته...گفتم زشته از نظر من هیچ مشکلی نیس و اون گفت که نه حوصله ندارم و تو چه کار داری فامیل منن و......خلاصه چند دقیقه بعد زنگ زد که بهش گفتم من شمالم و اون شماره تو رو خواسته که واسش اس ام...
-
حرم و اعتقاد
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 15:35
وقتی می خواهم بروم حرم هزارتا چیز توی ذهنم است که می خواهم آرزو کنم ...اما پام و که اونجا می گذارم بی نیاز می شم....اونقدر بی نیاز که هیچ چیزی نمی خوام...آرامش و معنویت اونجا بعضی وقت ها خجالت زده ام می کنه.... هر آدمی توی زندگی به معنویت نیاز داره و معنویت توی حرم بسیار زیاد است....روحم آرام میشه...زندگی رو مثبت می...
-
ترس از همه چی
شنبه 23 آبانماه سال 1388 23:18
من از پیری وحشت دارم..... یه روزی همه موهایم سپید خواهند شد.....یه روز دیگه دندون نخواهم داشت....یه روزی می آید که دیگه زیبا و جوان نیستم....ناتوانی....درد...بیماری....نا امیدی...انتظار مرگ.... وای می ترسم...ترس برادر مرگ است می دونم .....نمی خوام بترسم... من از مرگ عزیزانم می ترسم.....من هر هفته و هر ماه کابوس از دست...
-
از همه چی
جمعه 15 آبانماه سال 1388 15:16
این یک هفته حسابی افتادم از دست این آنفولانزا.....عجب سینه دردی....مردم... من شکمو با این سینه خراب امروز ظهر لازانیا درست کردم و نوش جان کردم... خوشحالم دوباره فردا می روم سر کار...خسته شدم این هفته از بی برنامگی...امروز هم دارم می رم نامزدی...نامزدی دختر عموم...... از اینترنت کتاب گندم را دانلود کردم اما اصلا برام...