شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

اوضاع این روزها

این روزها اینقدر خوب و عالی پیش می ره که لجظه لحظه هم بگویم خدایا دوست دارم و ازت ممنونم بازم کمه..... 

امروز جمعه به بیرون از شهر و ناهار و عصر هم مهمانداری البته از خانواده خودم گذشت....و البته خبر خوب گرفتن یک کلاس سیستم عامل...... 

قرعه کشی قرض الحسنه خانوادگی رو هم بنده پنج شنبه برنده شدمکه البته بابت بدهی که خیلی رو مخم بود هزینه کردم...و از این بابت خوشحالم.... 

خلاصه اوضاع کلی ما رو به راه......خدا رو شکر

این روزها

خبر های این روزا : 

۱-ماشین خریدم و از این بابت خیلی خوشحالم. 

۲-عروسی (جمعه) در پیش است. 

۳-داره برف می آید. 

۴-دارم رژیم می گیرم. 

 

 

اینا همه عالی و خوبه...امیدوارم پایدار و ادامه دار باشه.

فامیل شوهر

والا سه شنبه همسر بنده تماس گرفت که خواهر زاده ام از شهرستان اومده و الان هتل آپارتمانه و اصلا حوصله نداره و می خواهد بهش بگه مسافرته...گفتم زشته از نظر من هیچ مشکلی نیس و اون گفت که نه حوصله ندارم و تو چه کار داری فامیل منن و......خلاصه چند دقیقه بعد زنگ زد که  بهش گفتم من شمالم و اون شماره تو رو خواسته که واسش اس ام اس کنم و اگه بهت زنگ زدتعارف نکنی و دعوت نکنی و........ ما رو میگی .......مگه میشه زشته...کار بدیه...گناه داره...خلاصه کاسه از آش داغتر .امروز صبح دختره به من زنگ زد....منم گفتم عصر می آیم دنبالت با هم باشیم......حالا هوا هم سرد

عصر در حالی که آماده می شدم یه غری زدم که تو هم با این کارات عجب کاری واسه ما درست کردی و......که قاتی کرد که نمی خواد بری و منت سر من نگذار و.....زنگ می زنم می گم که نمی ایی و واقعا شماره گرفت و گفت کاری براش پیش اومده و نمی اید...خون خونم را میخورد.....عصبی ......ناراحت....خشمگین....شما دیگه بقیه اش را خودتون می دونید 

اینقدر ازش عصبانی بودم که خودش رو هم نمی خواستم چه برسه به خواهر زاده اشاما رفتم با این حال ....بردم دختره رو گردوندم...شام بهش دادم...سعی کردم بهش خوش بگذره و رسوندمش دوباره هتل ...با همه اینهاا از این کار نا راضی نیستم

وقتی اومدم اصلا با هم حرف نزدیم...طلبکار هم هست عیب نداره من به خاطر خدا این کار رو کردم نه به خاطر اون 

شما جای من بودید چه می کردید؟.

حرم و اعتقاد

وقتی می خواهم بروم حرم هزارتا چیز توی ذهنم است که می خواهم آرزو کنم ...اما پام و که اونجا می گذارم بی نیاز می شم....اونقدر بی نیاز که هیچ چیزی نمی خوام...آرامش و معنویت اونجا بعضی وقت ها خجالت زده ام می کنه.... 

هر آدمی توی زندگی به معنویت نیاز داره و معنویت توی حرم بسیار زیاد است....روحم آرام میشه...زندگی رو مثبت می بینم....و کلی برنامه ریزی می کنم اونجا...البته وقتی از اونجا دور میشم لحظه لحظه اثرش کم میشه..... 

من دختر قوی و خیلی با اعتماد به نفسی ام...تمام ترس هایم بد از ازدواج ایجاد شده....باور کنین بعضی وقت ها فکر می کنم هر کسی جای من بود تا حالا خل شده بود....نه اینکه همسرم   ادم بدی باشه ...نه...اما با توجه به اینکه در تمام زندگی مجردی زندگی بی دغدغه ای داشتم....بعد از ازدواج دقیقا بر عکس ...پر از دغدغه....... 

اما در کل همه ترس ها از کم ایمانی است...اینجوری فکر می کنم...چرا که اگه اعتقاد واقعی باشه ..اعتقاد به خدا و قدرتش .....و اعتقاد به نیکی مطلق همه ترس ها از بین می ره...مشکل اینجاس که اعتقاده کمه..... 

خدایا برای همه داده ها و نداده هات شکر