شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

کتاب هایی که می خوانم(امینه)

کتاب امینه را قبلا خوانده بودم ...انهم نه یک بار ..بلکه سه بار

بعد از مصاحبه بی بی سی با عباسعلی میرزا قاجار و شنیدن دوباره اسم ملکه جهان دوباره امینه به دست شدم و باز هم لذت بردم و آموختم

هر چند اقای بهنود با زیرکی ابتدای کتاب گفته که این یک داستان است و بعد خودش قصه بودن انرا نقض کرده و گفته این تاریخ است به هر حال من نمی خواهم امینه داستان باشد ...نمی خواهم باور کنم امینه نامی نبوده...امینه را دوست دارم....

توصیه می کنم حتما حتما بخوانید کتاب امینه را

ذهنم پر سوال در مورد مطالب کتاب است....و این هنر نویسنده است...کتابی که همیشه در خاطرم میماند و یک دلیل آن مجهولات و کنجکاوی هایم است.....

اقای بهنود بسیار چیره دست و زیرکی....درود بر قلمت...ممنون برای امینه

یک اتفاق بد

دیشب منتظر همسرم بودم که بیاید خونه کمی دیر کرد اما چون سابقه دیر اومدن داشت زیاد نگران نشدم....یهو موبایلم زنگ زد ....صداش خیلی ضعیف بود گفت من اورژانس بیمارستان فارابی ام بیا اینجا ...قلبم گرفت ....گفت با چوب زدند توی سرم

نمی دونم چه جوری خودم رو رسوندم بیمارستان....پشت سرش ورم کرده و خونمرده شده بود....عکس از سرش گرفتند و گفتند جیزی نیست و تا 48 ساعت اگر علایم داشت مراجعه کنه اما جون حالت تهوع و سر گیجه داشت بردمش بیمارستان امدادی و سی تی اسکن کردند و خدا رو شکر چیزی نشون نداد.....اما قضیه از این قراره که شب جلوی در خونه از 133 پیاده میشه یکی با چماق می زنه توی سرش تا کیفش رو بگیره کارای خدا که همون تاکسی دور میزنه و اونا می ترسند و فرار می کنند و تاکسی می رسونش بیمارستان.....خدا خیلی رحم کرد ...خیلی...خدایا ازت ممنونم...

پرم از خستگی و استرس

هدیه

مامان صبح تنها رفته بود بازار...راستش دیروز بهم زنگ زد که بیا با هم بریم خرید اوا گفتم باشه اما بعد با توجه به اینکه دوشنبه صبح می خواهم بروم دیدن نی نی دوستم و عصر کلاس دارم ترجیح دادم امروز رو خونه باشم.... 

تا ساعت ده صبح خوابیدم....حدودای ساعت یازده مشغول کارای روزمره بود که مامان زنگ زد کلی با ذوق گفت اومدم پاساژ حکیم ....وای نمی دونی چقدر جیزای باحال و ارزون داره ....هیجان زده شدم و گفتم بهت زنگ بزنم...باهاش کمی حرف زدم . قطع کردیم 

ظهر زنگ زدم خونه شون تا امار خریداش رو بگیرم....مامان گفت که واسه خودش رفته بازار طلا فروش ها و یک سرویس مروارید خریده ...کلی خوشحال شدم و تبریک گفتم.... 

حدودا چند دقیقه بعدش زنگ زد گفت اگه کلاس نداری و جایی نمی خواهی بری من و مامانی عصر بیاییم پیشت.....با اینکه  قرار بود برم خونه دوستم اما گفتم بیایید ..... 

عصر مامان و مامانی اومدند....مامانی برام سه تا مجسمه اسب کوچولو خریده بود.... 

کمی نشستند به مامانم گفتم کو طلاهات نیاوردی ببینم؟.... 

گفت فردا تحویل می گیرم اما گوشواره هاش رو اورده ام و دو تا گوشواره خوشگا مروادید از کیفش در اورد...کلی ذوق کردم و شروع کردم گوشش کردن ...... 

گفت :اینا گوش من نمی روند مال تو هستند ....برای تو خریدم 

کپ کردم...اصلا انتطار نداشتم....بدون هیج مناسبتی.....کلی بوسش کردم...کاغذ خریدش رو هم بهم داد...... 

خیلی حال دادی مامان جون ...کاش بتونم جبران کنم.... 

 

کلی تا شب حرف زدیم و منم کلی از لباس هایم رو براشون پرو کردم  و کیف کردیم 

شب هم پاستا و ساندویچ گوشت خریدم و دور هم بودیم....شب خوبی بود ... خوشحالم ...خدا رو شکر