شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

مسافرت

مسافرت بودم... 

خیلی خوب بود و خوش گذشت.....  

فکر کنم به زودی بیام و خبر ای خوب خوب بدم... 

تا بعد

روز سه شنبه

امروز یه روز خوب سه شنبه است که من استراحت کامل هستم..... 

سه شنبه ها تنها روز در هفته است که عصرا کلاس ندارم.....منم برای استراحت کلاس صبحمم کنسل کردم و الان دارم به استراحت می پردازم....... 

 

احتمالا هفته دیگه هم یک هفته ای می روم سفر (اصولا یه هفته که کار کنم یه هفته باید استراحت کنم...

 

کلی کار دارم....از تمیزی خونه بگیر تا مرتب کردن لباس هام..... 

باید زبان بخونم خیلی عقبم.....باید چند تا کتاب دانلود کنم ....باید نمونه سوال در بیارم.... 

 

وای ناهار چی درست کنم؟؟؟یه ناهار سبک که زود درست شه؟....... 

 

چقدر خوشحالم که زنم....خدا جون دوست دارم.....

دوست دارم خدا

تقریبا هیچ روزی در هفته نیست که به طور کامل خونه باشم....سرم حسابی شلوغه... 

۴دی امتحان ایلتس (سمپل) دادم و از شنبه نشستم سر کلاس ielts 2 اما کلاس ها فشرده است...واسه منی که اینقدر سرم شلوغه....اوه..... 

توی یک موسسه آموزش عالی هم یک کلاس گرفتم ...همینطور یک کلاس کنکور پسرانه..... 

خدا رو شکر می کنم....واسه همه چی.... 

 

امروز بعد از ظهر بیکار بودم و تنها و رفتم واسه خودم کلی خرید کردم......خیلی حال داد به خدا خستگی ام در رفت..... 

 

فردا از 8 صبح تا 8 شب کلاس دارم ......خدایا کمکم کن....... 

خدایا دوست دارم ممممممممم.......

این چند روز روزای شلوغی بود.....پریروز مامانم به شدت سردرد بود که دیگه نمی توانست تحمل کنه و مجبور شدیم بریم درمانگاه(جمعه)....سرم وآارامبخش و.....سرش خوب شد اما ۲ روز تمام از رختخواب نیامد بیرون.....نمی دونم اثر دارو ها بود یا نه....یه چیزی مثل افسردگی و این در حالی که  عاشورا روضه داشت و مثل هر سال قرار بود آش رشته بده و ۱۲۰ نفر مهمان......بماند که چی کشیدیم و مامانی چقدر زحمت کشید و غصه خورد اما خدا رو شکر از بعد از ظهر بهتر بود و روضه عالی برگزار شد و... الان اینقدر خسته ام که از خستگی خوابم نمی بره..... 

کت و دامنی که داده بودم بدوزند خیلی خوب شده بود ....راضی ام...... 

این روزها به من خوب می گذرد....شما چطور؟

اوضاع این روزها

این روزها اینقدر خوب و عالی پیش می ره که لجظه لحظه هم بگویم خدایا دوست دارم و ازت ممنونم بازم کمه..... 

امروز جمعه به بیرون از شهر و ناهار و عصر هم مهمانداری البته از خانواده خودم گذشت....و البته خبر خوب گرفتن یک کلاس سیستم عامل...... 

قرعه کشی قرض الحسنه خانوادگی رو هم بنده پنج شنبه برنده شدمکه البته بابت بدهی که خیلی رو مخم بود هزینه کردم...و از این بابت خوشحالم.... 

خلاصه اوضاع کلی ما رو به راه......خدا رو شکر

این روزها

خبر های این روزا : 

۱-ماشین خریدم و از این بابت خیلی خوشحالم. 

۲-عروسی (جمعه) در پیش است. 

۳-داره برف می آید. 

۴-دارم رژیم می گیرم. 

 

 

اینا همه عالی و خوبه...امیدوارم پایدار و ادامه دار باشه.

فامیل شوهر

والا سه شنبه همسر بنده تماس گرفت که خواهر زاده ام از شهرستان اومده و الان هتل آپارتمانه و اصلا حوصله نداره و می خواهد بهش بگه مسافرته...گفتم زشته از نظر من هیچ مشکلی نیس و اون گفت که نه حوصله ندارم و تو چه کار داری فامیل منن و......خلاصه چند دقیقه بعد زنگ زد که  بهش گفتم من شمالم و اون شماره تو رو خواسته که واسش اس ام اس کنم و اگه بهت زنگ زدتعارف نکنی و دعوت نکنی و........ ما رو میگی .......مگه میشه زشته...کار بدیه...گناه داره...خلاصه کاسه از آش داغتر .امروز صبح دختره به من زنگ زد....منم گفتم عصر می آیم دنبالت با هم باشیم......حالا هوا هم سرد

عصر در حالی که آماده می شدم یه غری زدم که تو هم با این کارات عجب کاری واسه ما درست کردی و......که قاتی کرد که نمی خواد بری و منت سر من نگذار و.....زنگ می زنم می گم که نمی ایی و واقعا شماره گرفت و گفت کاری براش پیش اومده و نمی اید...خون خونم را میخورد.....عصبی ......ناراحت....خشمگین....شما دیگه بقیه اش را خودتون می دونید 

اینقدر ازش عصبانی بودم که خودش رو هم نمی خواستم چه برسه به خواهر زاده اشاما رفتم با این حال ....بردم دختره رو گردوندم...شام بهش دادم...سعی کردم بهش خوش بگذره و رسوندمش دوباره هتل ...با همه اینهاا از این کار نا راضی نیستم

وقتی اومدم اصلا با هم حرف نزدیم...طلبکار هم هست عیب نداره من به خاطر خدا این کار رو کردم نه به خاطر اون 

شما جای من بودید چه می کردید؟.

حرم و اعتقاد

وقتی می خواهم بروم حرم هزارتا چیز توی ذهنم است که می خواهم آرزو کنم ...اما پام و که اونجا می گذارم بی نیاز می شم....اونقدر بی نیاز که هیچ چیزی نمی خوام...آرامش و معنویت اونجا بعضی وقت ها خجالت زده ام می کنه.... 

هر آدمی توی زندگی به معنویت نیاز داره و معنویت توی حرم بسیار زیاد است....روحم آرام میشه...زندگی رو مثبت می بینم....و کلی برنامه ریزی می کنم اونجا...البته وقتی از اونجا دور میشم لحظه لحظه اثرش کم میشه..... 

من دختر قوی و خیلی با اعتماد به نفسی ام...تمام ترس هایم بد از ازدواج ایجاد شده....باور کنین بعضی وقت ها فکر می کنم هر کسی جای من بود تا حالا خل شده بود....نه اینکه همسرم   ادم بدی باشه ...نه...اما با توجه به اینکه در تمام زندگی مجردی زندگی بی دغدغه ای داشتم....بعد از ازدواج دقیقا بر عکس ...پر از دغدغه....... 

اما در کل همه ترس ها از کم ایمانی است...اینجوری فکر می کنم...چرا که اگه اعتقاد واقعی باشه ..اعتقاد به خدا و قدرتش .....و اعتقاد به نیکی مطلق همه ترس ها از بین می ره...مشکل اینجاس که اعتقاده کمه..... 

خدایا برای همه داده ها و نداده هات شکر

ترس از همه چی

من از پیری وحشت دارم..... 

یه روزی همه موهایم سپید خواهند شد.....یه روز دیگه دندون نخواهم داشت....یه روزی می آید که دیگه زیبا و جوان نیستم....ناتوانی....درد...بیماری....نا امیدی...انتظار مرگ.... 

وای می ترسم...ترس برادر مرگ است می دونم .....نمی خوام بترسم... 

من از مرگ عزیزانم می ترسم.....من هر هفته و هر ماه کابوس از دست دادن عزیزانم را می بینم..... 

من از بچه دار نشدن می ترسم....همش فکر اینکه شاید مادر نشم آزارم میده..... 

من پر از ترسم....ترس هایی که بروز نمی دهم اما همیشه با منن.... 

من مریضم؟ترس یه بیماری است.....یه بیماری که همیشه با منه....چیکار کنم؟

از همه چی

این یک هفته حسابی افتادم از دست این آنفولانزا.....عجب سینه دردی....مردم... 

من شکمو با این سینه خراب امروز ظهر لازانیا درست کردم و نوش جان کردم... 

خوشحالم دوباره فردا می روم سر کار...خسته شدم این هفته از بی برنامگی...امروز هم دارم می رم نامزدی...نامزدی دختر عموم...... 

 

از اینترنت کتاب گندم را دانلود کردم اما اصلا برام جاب نیست و هنوز نصفه نیمه مونده....البته ۲ هفته پیش سهم من نوشته پرینوش صنیعی را خوندم که به نظرم خوب بود.....رمان حداقل باید یه بار تاریخی یا علمی یا اجتماعی قابل توجه داشته باشه که بشه کتاب با ارزش...... 

خیلی وقته که کتاب درست و حسابی نخوندم..... 

 وای از دسا عطاران...خیلی با نمکه....خروس جنگی با اینکه سوژه خاص نداشت اما به خاطر بازی عطاران دوس داشتم....  

هرچه بیشتر میگذره بیشتر می فهمم که تنها راه پیشرفتم ادامه تحصیله....مالزی من  اومدم......................