می گذرد . می گذرد . داره می گذره خیلی تند و سریع .خیلی بی رحم خیلی یکنواخت.چه خوشحال باشی چه غمگین چه راضی و چه نا راضی چه خواب باشی چه بیدار یا حتی هوشیار .....بی توجه به تو می گذرد.
پس چرا به خودت نمی ایی .چرا اینقدر مطمین و ارام اعتماد کردی؟یکبار و فقط یکبار زنده ای همین دفعه فقط می توانی خودت را نابت کنی.
ارام نگیر چون امواج دریا باش –به بی مهری دنیا دل نبند......
پس از من شاعری آید
پس از من شاعری آید
که اشکی را که من در چشم رنج افروختم
خواهد سترد
پس از من شاعری آید
که قدر ناله هایی را که گستردم نمی داند
گلوی نغمه های درد را
خواهد فشرد
پس از من شاعری آید
که در گهواره نرم سخن هایم شنیده لای لای من
که پیوند طلایی دارد او با من
و این پیوند روشن قطره های شعرهای بی کران ماست
ولی بیگانه ام با او
و او در دشت های دیگری گردونه می تازد
پس از من شاعری آید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمی انگیزدش رقص شکوفه های شوم شاخه پاییز
که چشمانش نمی پوید
سکوت ساحل تاریک را چون دیده فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت
که بر اشکی است آویزان
نمی سازد
پس ازمن شاعری آید
که می خندد اشعارش
که می بویند آواهای خودرویش
چو عطر سایه دار و دیرمان یک گل نارنج
که می روبند الحانش
غبار کاروان های قرون درد و خاموشی
پس از من شاعری آید
که رنگی تازه داررنگدان او
زداید صورت خاکستر از کانون آتش های گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونین ستم
رنگ فراموشی
پس از من شاعری آید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
پس از من شاعری آید
که می روبد بساط شعرهای پیش
که می کوبد همه گلهای به پای خویش
نمی گیرد به خود زیبایی پرپر
نگاه جست و جویش را
پس از من شاعری آید
که با چشمم ندارد آشنایی آسمانهای خیال او
و او شاید نداند
می مکد نشت جوانی را ز لبهای جهان من
و یا شاید نداند
غنچه های عمر ناسیراب من بشکفته درکامش
و یا شاید نداند
در سحرگاه ورودش همچو من رنگ خواهم باخت
پس از من شاعری آید
که من لبهای او را درد هان شعرهای خویش می بوسم
اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من
من او را در میان اشک و خون خلق می جویم
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت
***
سیاوش کسرایی
***
دوست خوبم
اینکه باهات آشنا شدم خوشحالم!