شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

شکست ناپذیر۲

فکر سرشار از عشق شکست ناپذیر می شود

از لحاظ بدنی خسته ام اما از لحاظ روحی عالی 

مامان و بابام دیروز از مکه برگشتندبا توجه به تک دختر بودن مسولیت من مثل همیشه بسیار زیاد بود.... 

دیروز از صبح کلی مهمون داری کردم.....و دوبار عازم خونه مامان هستم 

خدا رو شکر  همه چیز خوب و عالیه.. 

احتمالا هفته دیگه یک مسافرت در پیش دارم....احتمالا بیام تهران و بعد شمال 

کلی مانتو لازم دارم....بهم ادرس بدید البته سایز ۴۴ 

ماشین و عوض کردیم و ماشین بهتری خریدیم....تو فکر خرید یک ماشین برای خودم هستم 

به امید خدا

بعد از سال نو

سال نو (البته با تاخیر)مبارک 

سفر بودم...یک سفر خیلی خوب و عالی به استانبول....با کلی انرژی مثبت بر گشتم.. 

از ۲۶ اسفند تا ۳ فروردین که در اصل ۴ ام رسیدیم... 

یک سفر خوب ... راحت ....و البته پر بار از خرید 

هیچ جا هنوز عید دیدنی نرفتم و هنوز هیچ کس عید دیدینی خونمون نیومده 

امیدوارم سال  ۹۰ سال فوق العاده خوبی برای هممون باشه

امدن و نیامدن

والا مثل اینکه قسمت نیست ما بیاییم تهران و یک خرید مبسوطی انجام بدهیم..... 

هر دفعه برنامه ام به هم میریزه 

قرار بود فردا شب بیاییم و پنج شنبه بر گردیم...اما حقیقت خواهر شوهرم نبودند و رفته بودند کرمانشاه....خونه جاری هم عمرا نمی رم.... 

هتل ها هم وای امان از فیمت ها.....شبی ۲۲۰ تومان و حتی هتل سه ستاره شبی ۱۰۳ تومان...واقعا نمی ارزه یعنی هر چی هم جنس ارزون بخرم بازم با پول بلیط و هتل پنج برابر مشهد میشه....این شد که باز هم نشد بیایم 

وای واقعا مشهد ارزونیه.....هتل قصر طلایی هتل ۵ ستاره تازه ساز شبی ۱۲۰ تومان.....مشهد دوست دارم..فقط حیف که اینجا لباسایی که تهران پیدا میشه اینجا پیدا نمی شه

تنبلی

تنبلی کردم از سوغاتی های مالزی نگفتم 

 از شرمنده شدن توسط داداش کوچیکه و سوغاتی هایش از کیش نگفتم.... 

 از مهمونی 60 نفره ای که توی خونه 120 متری گرفتم ....از مهمونی هایی که این هفته رفتم.... کلی کلی تنبلی....اما خدا شکر از همه چی کم و بیش راضیم

کتاب هایی که می خوانم(امینه)

کتاب امینه را قبلا خوانده بودم ...انهم نه یک بار ..بلکه سه بار

بعد از مصاحبه بی بی سی با عباسعلی میرزا قاجار و شنیدن دوباره اسم ملکه جهان دوباره امینه به دست شدم و باز هم لذت بردم و آموختم

هر چند اقای بهنود با زیرکی ابتدای کتاب گفته که این یک داستان است و بعد خودش قصه بودن انرا نقض کرده و گفته این تاریخ است به هر حال من نمی خواهم امینه داستان باشد ...نمی خواهم باور کنم امینه نامی نبوده...امینه را دوست دارم....

توصیه می کنم حتما حتما بخوانید کتاب امینه را

ذهنم پر سوال در مورد مطالب کتاب است....و این هنر نویسنده است...کتابی که همیشه در خاطرم میماند و یک دلیل آن مجهولات و کنجکاوی هایم است.....

اقای بهنود بسیار چیره دست و زیرکی....درود بر قلمت...ممنون برای امینه

یک اتفاق بد

دیشب منتظر همسرم بودم که بیاید خونه کمی دیر کرد اما چون سابقه دیر اومدن داشت زیاد نگران نشدم....یهو موبایلم زنگ زد ....صداش خیلی ضعیف بود گفت من اورژانس بیمارستان فارابی ام بیا اینجا ...قلبم گرفت ....گفت با چوب زدند توی سرم

نمی دونم چه جوری خودم رو رسوندم بیمارستان....پشت سرش ورم کرده و خونمرده شده بود....عکس از سرش گرفتند و گفتند جیزی نیست و تا 48 ساعت اگر علایم داشت مراجعه کنه اما جون حالت تهوع و سر گیجه داشت بردمش بیمارستان امدادی و سی تی اسکن کردند و خدا رو شکر چیزی نشون نداد.....اما قضیه از این قراره که شب جلوی در خونه از 133 پیاده میشه یکی با چماق می زنه توی سرش تا کیفش رو بگیره کارای خدا که همون تاکسی دور میزنه و اونا می ترسند و فرار می کنند و تاکسی می رسونش بیمارستان.....خدا خیلی رحم کرد ...خیلی...خدایا ازت ممنونم...

پرم از خستگی و استرس

هدیه

مامان صبح تنها رفته بود بازار...راستش دیروز بهم زنگ زد که بیا با هم بریم خرید اوا گفتم باشه اما بعد با توجه به اینکه دوشنبه صبح می خواهم بروم دیدن نی نی دوستم و عصر کلاس دارم ترجیح دادم امروز رو خونه باشم.... 

تا ساعت ده صبح خوابیدم....حدودای ساعت یازده مشغول کارای روزمره بود که مامان زنگ زد کلی با ذوق گفت اومدم پاساژ حکیم ....وای نمی دونی چقدر جیزای باحال و ارزون داره ....هیجان زده شدم و گفتم بهت زنگ بزنم...باهاش کمی حرف زدم . قطع کردیم 

ظهر زنگ زدم خونه شون تا امار خریداش رو بگیرم....مامان گفت که واسه خودش رفته بازار طلا فروش ها و یک سرویس مروارید خریده ...کلی خوشحال شدم و تبریک گفتم.... 

حدودا چند دقیقه بعدش زنگ زد گفت اگه کلاس نداری و جایی نمی خواهی بری من و مامانی عصر بیاییم پیشت.....با اینکه  قرار بود برم خونه دوستم اما گفتم بیایید ..... 

عصر مامان و مامانی اومدند....مامانی برام سه تا مجسمه اسب کوچولو خریده بود.... 

کمی نشستند به مامانم گفتم کو طلاهات نیاوردی ببینم؟.... 

گفت فردا تحویل می گیرم اما گوشواره هاش رو اورده ام و دو تا گوشواره خوشگا مروادید از کیفش در اورد...کلی ذوق کردم و شروع کردم گوشش کردن ...... 

گفت :اینا گوش من نمی روند مال تو هستند ....برای تو خریدم 

کپ کردم...اصلا انتطار نداشتم....بدون هیج مناسبتی.....کلی بوسش کردم...کاغذ خریدش رو هم بهم داد...... 

خیلی حال دادی مامان جون ...کاش بتونم جبران کنم.... 

 

کلی تا شب حرف زدیم و منم کلی از لباس هایم رو براشون پرو کردم  و کیف کردیم 

شب هم پاستا و ساندویچ گوشت خریدم و دور هم بودیم....شب خوبی بود ... خوشحالم ...خدا رو شکر 

سفر

خیلی یک دفعه ای و بدون تصمیم قبلی تعطیلات رو رفتیم سفر 

سه شنبه تا ساعت ۱۰ خواب بودم از خواب که بیدار شدم زنگ زد و گفت این دو سه روز تعطیلی رو بریم شمال....گفتم بریم 

گفتم بریم همانا و وسایل جمع کن تا ظهر حرکت کنیم همانا... 

مثل فرفره وسایل جمع کردم ....ساعت یک و نیم اومد و غذا خوردیم و حرکت کردیم...حالا اسمان یهو ابری...طوفان....وضعیتی بود اما خوب وای به روزی که ما تصمیم به کاری بگیریم.... 

از ترس بارندگی و خرابی جاده از راه تهران رفتیم...شب شاهرود خوابیدیم و صبح از جاده چشمه علی و کیا سر راهی شمال شدیم 

تمام کوه ها توی مسیر چشمه علی و کیاسر پر از برف بود و بسیار زیبا .....به خاطر عاشورا و تاسوعا تقریبا شهر تعطیل بود و ما فقط از محوطه دریا کنار و دریا  و هوای فوق العاده خوب استفاده کردیم و بسی لذت بردیم  

سه شبانه رز کنا رهم بودن در کنار دریا در محوطه خوب و راحت شهرک دریا کنار این هفته منو ساخت..... 

 

-قفسه کتاب خونه خریدم و مشغول جا به جا کردن کتاب ها هستم. 

-این روزها پرم از حس زندگی

خواب

صبح خواب دیدم 

نمی دونم خواب بود یا فیلم سینمایی..... 

اما هر چی فکر میکنم این فیلم و تا حالا ندیدم.... 

اینقدر دقیق و طولانی بود که میتونم الان فیلمنامه اش رو هم بنویسم 

مهناز افشار هم بازی میکرد.....لادن طباطبایی.....نادر سلیمانی... 

 

جالب اینجاست که خیلی اکشن و جنایی بود.......یعنی چی؟؟؟؟؟ 

 

 

 

پ.ن:جمعه کاملا خونه بودم...کار خاصی نکردم.....احتمالا فرد صبح با مامان بریم خرید و خیابان گردی....

من و اضافه وزن

ناراحتم...فول انرژی منفی...گلوم درد میکنه اینقدر بغضم رو نگه داشتم

مهمانی داشتم....دوستهام ....دوس هایی که باهاشون خیلی حال میکنم و راحتم...اما اینبار مامان ها رو هم گفته بودم بیایند تا با هم اشنا شوند ...و من شده بودم سوژه خنده همه

مامانی ام همش به خاطر اضافه وزنم مسخره ام میکرد

عصبانی..اینقدر بغضم رو خوردم که گلوم درد میکنه